قصه‌هايم براي تو...

مهدي شفيعي زرگر
m.shafeezargar@gmail.com

به علي حسين پوريان
«قصه‌هايم براي تو...»

حالا کجايي؟! ميان شاخه‌هاي به هم پيچيده‌ي درختان؟ يا روي بال‌هاي پرنده‌ي کوچکي آشيانه کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اي؟ شايد هم در جلد الهه‌ي محافظ درختان قصري از بلور در دل جنگل داري...
زمان چه کند مي‌گذرد. انگار قرن‌هاست زنده‌ام. روزهاي طولاني مرا دچار فراموشي کرده. از تو فقط تصويري مات و گنگ در خاطرم مانده‌. تصويري معوج و رمزآلود. مي‌دانم... اعتراف تلخي است. من از خاطراتم گريختم. به درس، دانشگاه و نوشتن پناه آوردم تا دنيايي نو بسازم. نمايشنامه، داستان، شعر... . جنون‌وار خواندم و نوشتم تا آرامش بيابم. اما بدون اينکه بخواهم، همه‌ي اين‌ها دنيايي خلق مي‌كرد پر از وحشت گذشته. پر از حسرت آن خاطره‌ي گنگ، حسرت بازگشت به آن لحظه‌هاي يله‌گي. نوشتم تا آن لحظات ناب را باز تجربه كنم، اما تشويش و اضطرابي موهوم به‌تدريج در من رخنه مي‌كرد. تدريس توي دانشگاه هم نتوانست رهايم کند. از ديدن کتاب‌هايم که دست به دست مي‌چرخيد منزجر مي‌شدم، چون هيچ‌کدام آن نبود که مي‌خواستم. بي وقفه نوشتم تا دردهايم را، زخم‌هاي ناسور روحم را نمايان کنم، مگر رهايم كنند، نتوانستم...
آخرين کلمات را هم براي تو نوشتم و اين صادقانه‌ترين داستانم را به تو تقديم مي‌کنم، اين چند برگ يادداشت را که ماحصل قريب به دو سال تنهايي مفرط من است، وقتي که ديگر تواني براي نوشتن نداشتم و هيچ قصه و ايده‌اي براي بيان تنهايي و دردم نيافتم و به خاطره‌ي تو پناه آورم...
o

سه شنبه 23 آذر.
زنم بچه‌دار شده! اسم بچه چه‌بود؟ احمد؟ سيامک؟ ارژنگ؟ محسن؟ نمي‌دانم. من توي مراسم نام‌گذاري بچه دخالت نکردم. خودم را حبس کردم توي اتاق به اين بهانه كه روي نمايشنامه‌ام کار مي‌کنم. بعد قضيه کش پيدا کرد. حالا بيشتر از يکسال است که مثلا دارم روي نمايشنامه‌ام کار مي‌کنم. اين مدت فقط کاغذها را خط خطي و مچاله کرده‌ام. هر چه زور زدم حتي يک کلمه هم نتوانسته‌ام بنويسم. هميشه فکر مي‌کردم روزي که نتوانم چيزي بنويسم، شبش مي‌ميرم. حالا يکسال و خورده ايست که نه چيزي مي‌نويسم و نه مي‌ميرم...
در خواب و بيداري كابوس مي‌بينم. كابوس خرسي كه با دهان كف‌آلود و گلوي بريده و خون‌چكان مي‌خواهد به من حمله كند...
امشب ناگهان در هيئتي افسانه‌اي، شبيه الهه‌گان يوناني، نيمه‌مرئي و معوج بر من ظاهر شدي. انگار چشم‌هايت از فاصله‌ي نزديكي به من خيره بودند، پرسشگر و ملامت‌كار. بعد بصورتي غريب، تشويشي كه تمام سال‌هاي عمر با من بود؛ جايش را به آرامش رخوتناكي داد. حالا بي‌هيچ اراده و اختياري، اين كلمات را براي تو جاري مي‌كنم. اينطور انگار آرام مي‌شوم. احساس رهايي و رخوت مي‌كنم. بي‌قيدي سكر‌آوري كه سال‌هاي سال در پي‌اش بودم...
زنم مثل احمقها سکوت کرده. نه سوال مي‌کند، نه غر مي‌زند. فقط به شکل مذبوحانه‌اي تلاش مي‌کند به من لطف کند و فضايي را فراهم کند که مثلا من در آرامش کامل نمايشنامه‌ام را بنويسم. حتي دست‌پختش هم بهتر شده! هر شب فکر مي‌کنم بروم توي اتاقش و با جفت دستهايم خفه‌اش کنم. اما نمي‌توانم. فقط زرش را مي‌زنم. تنها کاري که خوب از من بر‌مي‌آيد، وراجي است. که بنشينم و مدام بلغور کنم که چرا در فلان نمايشنامه، فلان زن به فلان مرد خيانت مي‌کند وهي توي نمايشنامه‌ها و داستان‌ها و شخصيت‌هايشان غرق بشوم و درباره‌شان سخنراني کنم. دانشجوهاي مفلوك هم دورم را بگيرند و استاد استاد برايم تفت بدهند. حالا يکي‌شان کجاست که ببيند استادشان توي زندگي خودش درمانده؟
چند روز پيش محمود آمد. استاد محمود پرهام، که معلوم نيست از کجا سر در‌آورده و از چند‌جا سفارش شده تا استاد دانشگاه بشود. يک وراج تمام‌عيار که حتي بار كاه هم ندارد. از آن نمونه جانورهايي که به خودشان اجازه مي‌دهند درباره‌ي مسايل زير لحاف هم آدم را نصيحت کنند. مزخرفاتي سر‌هم مي‌كرد که توي قوطي هيچ عطاري پيدا نمي‌شوند: «چند وقته با زنت لاس نزدي؟»، « چرا اتاق تو از اتاق زنت جداست؟»، «چپيدي تو خونه که چي؟»، « دانشجوها مرتب سراغتو مي‌گيرن...»، « با اين ادا اطوارا مي‌خواهي چيو ثابت کني؟ مثلا مي‌خواهي بگي گارسيا مارکزي؟». آنقدر سرد برخورد کردم که خودش فهميد و گورش را گم کرد.
حالا که بعد از مدت‌ها اين چند سطر را نوشتم، آرام‌تر شده‌ام. از اينکه راحت و رها و بي‌هيچ پيرايه‌اي براي تو مي‌نويسم، احساس سبکي و خلاء مي‌کنم...
پنجشنبه 25 آذر
زنم امروز توله اش را آورد توي اتاق من. بچه با من غريبي مي‌کرد. هرچه زنم خودش را جر داد، بچه توي بغل من نيامد. انگار خودش هم از تلاش مذبوحانه‌اي که کرد خجالت کشيد.
چند‌بار قبل به چشم‌هاي بچه دقت نکرده بودم. اين‌بار متوجه شدم چشمهاي بچه سبز است. يک جور سبز خاص. شبيه رنگ برگ‌هاي گياه عجيب و غريبي که توي مجله عکسش را ديده بودم. چشم‌هاي بچه سبز است. در حالي‌که نه چشم‌هاي من سبز است، نه چشم‌هاي مادرش...
چيزي شبيه سرب داغ در مويرگ‌هاي سرم جاري مي‌شود. فقط شب‌ها كه اين سطور را مي‌نويسم آرامم. روزها تصاوير موذي و سلسله‌وار رهايم نمي‌كنند. چهره‌ي دور مادرم، چاقوي كهنه‌ي پدر كه خون رويش خشكيده و سياه شده، خرس، بچه، زنم... همه توي سرم دوران مي‌كنند. هيچ کاري نمي‌توانم بکنم. شک دارد نابودم مي‌کند. مثل اتللو شده‌ام! فقط فرق من اين است که نمي‌توانم زنم را توي رختخواب خفه کنم و قال قضيه را بکنم. زندگيم عجب منجلابي شده. بايد به هر نحوي شده سر از ماجرا دربياورم. هر چه به مغزم فشار مي‌آورم، عقلم به جايي قد نمي‌دهد. هر چه فکر مي‌کنم قبلا هيچ مورد مشکوکي از زنم نديده‌ام. به جز غر زدن‌هاي هميشگي‌اش و چند‌بار هم دعواهاي ناجور سر کم‌بودن من توي خانه. ولي اينها هيچکدام دليل نمي‌شود که...
بهرحال، حالا از يک مسئله مطمئنم، اين بچه محال است مال من باشد...
دوشنبه 29 آذر
امروز نامه‌ي بهزاد شمس، دوست دوران دبيرستان و رفيق چندين و چند ساله‌ام از ايتاليا رسيد. پاکت نامه را که گرفتم، چيزي در ذهنم جرقه زد. حدود دو سال پيش، بهزاد براي يک تحقيق چند روزه آمده بود ايران. من اصرار کردم حق ندارد هتل يا هر جاي ديگري برود وبايد بيايد خانه‌ي ما. حالا يادم مي‌آيد. نشسته بوديم روي کاناپه. زنم شربت «لي‌چي» که بهزاد از ايتاليا آورده بود را با شک مزمزه مي‌کرد. بهزاد آنقدر از ميوه‌ي «لي‌چي» تعريف کرد که آب از لب‌و‌لوچه‌ي زنم آويزان شد و شربت را يک ضرب هورت کشيد و يک ليوان ديگر هم براي خودش ريخت. من نصف ليوان را هم نتوانستم بخورم. طعم چندش‌آورش هنوز زير زبانم است. مزه‌ي شاش مي‌داد که گلاب قاطي‌اش کرده باشند. بعد کم‌کم صحبت به رشته‌ي بهزاد کشيده شد. بهزاد رفته بود سر منبر و از رشته گياه‌شناسي مدرن حرف مي‌زد. از گياه‌هاي عجيب و غريب، از روان‌شناسي گياهي، عشق گياهان به يكديگر. زنم بشدت تحت تاثير قرار گرفته بود و با دهان نيمه باز طوري نگاهش مي‌کرد که انگار خودش را وسط جنگل‌هاي آمازون، بين گياه‌هاي غول‌پيکر و محير‌العقول مي‌ديد. دقيقا مي‌توانم نگاهش را به خاطر بياورم. آن موقع من گرفتار خواندن نمايشنامه‌هاي دانشجوهايم بودم و زياد نمي‌توانستم بهزاد را ببينم. شب تا صبح توي اتاقم بيدار مي‌ماندم و کارهاي بچه‌ها را مي‌خواندم. بهزاد سه شب خانه‌ي ما بود. حالا که فکرش را مي‌کنم، يادم مي‌آيد رابطه‌ي بهزاد و زنم ظرف سه روز خيلي هم صميمي ‌شده بود.
بهزاد دوست دوران دبيرستانم بود. كس‌و‌كارش همه خارج از كشور بودند. بعد از دبيرستان با خانواده‌اش رفتند ايتاليا.
بهزاد نوشته که براي يک تحقيق دوباره قرار است چند هفته‌اي به ايران بيايد. تحقيق! اين‌دفعه ديگر مي‌دانم چکار کنم. مچ‌شان را مي‌گيرم و بعد بلايي سرشان مي‌آورم که مرغان هوا براي‌شان تعزيه بگيرند. فعلا نبايد چيزي بروز بدهم. به موقعش همه‌چيز مشخص مي‌شود.
ظهر گشتم و از توي خرت و پرت‌ها خنجر خوني پدرم را پيدا کردم. خون سال‌ها مانده، به لكه‌اي بزرگ و سياه روي تيغه‌اش مبدل شده بود. مادر ‌بزرگم كه مرد، خنجر را از توي وسايلش برداشتم. توي كودكي، بارها ديده بودمش كه خنجر را روي پيشانيش گذاشته و اشك مي‌ريزد. قصه‌اي را كه بارها براي گوش‌ها و چشم‌هاي كودكانه و مشتاق من مي‌گفت، از بر بودم. «شبي خرس مادرم را مي‌دزدد و به جنگل مي‌برد. پدر به جنگل مي‌زند و با خنجرش گلوي خرس را مي‌برد. بعد الهه محافظ خرس‌ها ديوانه‌اش مي‌كند و ديگر هيچ‌كس نمي‌بيندش و فقط اين چاقو از او باقي مي‌ماند...».‌ تيغه‌ي خنجر زنگ زده، اما هنوز تيز است. امروز بي‌اختيار، مدام شعر بورخس را زير لب‌‌‌ زمزمه مي‌کردم: «دشنه خوابيده است در کشو...»
پنجشنبه 2 دي
صبح که بيدار شدم تنم کوفته بود. زنم طبق معمول صبحانه را که با‌سليقه چيده بود توي سيني آورد توي اتاقم. نگاه‌مان چند‌لحظه به‌هم گره خورد. بعد لبخند بي‌جاني زد و رفت بيرون. دلم برايش تنگ شده، نزديک دوسال است که جز سلام و صبح‌بخير و شب‌بخير واين کلمات مزخرف، هيچ حرفي بين‌مان رد‌و‌بدل نشده. بعد از حاملگي‌‌اش، رابطه‌مان مثل دوتا قاطر شد. دلم هوايش را کرده...
اوايل زندگي مشترك‌مان زنم به من افتخار مي‌کرد. کتاب اولم را که به او تقديم کرده بودم گذاشته بود توي يک قاب خيلي قشنگ و چسبانده بود به ديوار اتاق‌مان. من هم دوستش داشتم. حالا هم دوستش دارم؟ نمي‌دانم . حتي حالا نمي‌دانم او دوستم دارد يا نه. خيلي سعي مي‌کند اوضاع را عادي نشان بدهد، اما نمايش مسخره‌ايست. اين مدت يک قران پول هم به او نداده‌ام. از کجا مي‌آورد؟ شايد پس انداز دارد. نکند طلاهايش را فروخته باشد؟ امروز صبح که آمد النگوهايش دستش نبود. نمي‌دانم..
وقتي به حرف‌هاي محمود فکر مي‌کنم، مي‌بينم پربيراه نمي‌گفت. من چقدر با زنم خوش بوده‌ام؟ چقدر خوشبختي‌هايم را با او تقسيم کرده‌ام؟ اصلا خوشبختي داشته‌ام؟ هميشه خواسته‌ام روي كاغذ دنيايي ديگر براي خودم بسازم. حتي ازدواجم هم با او از روي عشق نبود، براي فرار از خودم ‌بود. فکر مي‌کردم با شروع يک زندگي جديد، گذشته را فراموش مي‌کنم، نکردم. فکر مي‌کردم عاشق زنم مي‌شوم، نشدم...
اما او من را با همه‌ي خصوصياتم دوست داشت. اول او عاشق من شد. من هيچوقت دروغ نگفتم. از همان اوايل آشنايي‌مان همان‌طور که بودم رفتار کردم. نقش بازي نکردم. هيچوقت چند‌ساعت پشت تلفن حرف‌هاي عاشقانه تحويلش ندادم، چون بلد نبودم. از کافي‌شاپ و ميهماني و اينطور نامزدبازي‌هاي احمقانه هم خوشم نمي‌آمد. همه‌ي گذشته‌ام را برايش گفتم. گفتم که تا ده‌دوازده سال بعد از ازدواج دوست ندارم بچه‌دار بشوم. او همه‌ي اينها را مي‌دانست و عاشق من شد. حالا چه‌شده؟ جازده؟
امروز خيلي دلم گرفته بود. کاش مي‌توانستم و گريه مي‌کردم...
سه شنبه 7 دي
صبح رفتم فرودگاه و با اصرار زياد بهزاد را آوردم خانه. يک جور گياه عجيب‌و‌غريب که قبلا عکسش را توي مجله ديده بودم براي زنم هديه آورده بود. به علاوه‌ي يک پاکت پر از «لي چي» له شده و يک خروار عذر و شرمندگي از اينکه ميوه‌ها توي بار له شده‌اند. خيلي سعي کردم خودم را کنترل کنم، اما وقتي متوجه چشم‌هاي بهزاد شدم، رنگم پريد. چشم‌هاي بهزاد سبز شده بود. يک جور سبز خاص. شبيه رنگ برگ‌هاي گياهي که آورده بود. در حاليکه قبلا چشم‌هايش ميشي بود. نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. بي‌مقدمه پرسيدم: «چشمات چرا سبز شده؟». بهزاد گفت: «رنگشون کردم، با برس!» و زد زير خنده. خنده‌هاي بهزاد عصبي‌ام مي‌کرد. هر وقت مي‌خنديد همه‌ي عضلات زمخت و پشم‌آلودش به لرزه مي‌افتاد. گفتم: «جدي گفتم، حوصله‌ي مزه پروني هم ندارم...». بهزاد به خنده‌اش ادامه داد و گفت: « خيلي‌خب بابا... چرا جوش مياري؟!». بعد جعبه‌ي کوچکي از جيبش بيرون آورد و لنزهاي رنگي را از چشمش در آورد و گذاشت توي آن. وقتي قيافه‌ي بهت زده‌ي مرا ديد، از خنده ريسه رفت...
چند ساعتي پيش بهزاد نشستم و حرف زديم. بهزاد مدام حالم را مي‌پرسيد. زنم هم خوش‌خدمتي مي‌کرد. بعد از ناهار معذرت خواهي کردم و به بهانه‌ي نمايشنامه‌ام دوباره چپيدم توي اتاق. موقع رفتن چشم‌هاي بچه را نگاه كردم. چشم‌هايش ميشي شده بود. درحاليكه نه چشم‌هاي من ميشي بود، نه چشم‌هاي مادرش...
سه‌ساعت است که صداي هروکر بهزاد و بچه‌ي زنم مي‌آيد. انگار دارند با هم بازي مي‌کنند. دوست دارم با خنجر شکمش را جر ‌بدهم و جگرش را بکشم بيرون و به خوردش بدهم. اما نبايد عجله کنم. نقشه‌ام که عملي شد، مي‌دانم چه بلايي سرشان بياورم.
خنجر را تميز کرده‌ام. با سمباده برقش انداخته‌ام. تيغه‌اش آنقدر تيز شده که مو را مي‌تراشد. بچه كه بودم، گاهي دزدكي خنجر را بر‌مي‌داشتم و زل مي‌زدم به نقش‌و‌نگار دسته‌اش. همين روزها اين خنجر گذشته‌اش را تکرار مي‌کند. اما اينبار طعمه خرس نيست، يک روباه نمک به حرام است...
چهارشنبه 8 دي
امروز قرار بود بهزاد و زنم بروند موزه‌ي گل‌و‌گياه. من هم وسايلم را جمع کردم و آماده‌ي رفتن شدم. گفتم بايد به يک سفر دوروزه‌ي کاري بروم. تصميم داشتم وقتي بهزاد و زنم از خانه رفتند بيرون، برگردم يک جايي توي خانه قايم بشوم. بعد سر بزنگاه مچشان را بگيرم...
زنم پشت سرم آب ريخت و من راه افتادم. رفتم توي پارک نزديک خانه نشستم. بصورت وحشتناکي احساس تنهايي و غربت کردم. دلم شور مي‌زد. تصاوير مات کودکي‌ام جلوي چشم‌هايم رژه مي‌رفتند. درختان پارك تنومند شدند و شاخه‌هايشان در‌هم پيچيد. بچه كه بودم، ساعت‌ها از بام خانه‌ي كاه‌گلي‌مان به توده‌ي سبز جنگل زل مي‌زدم. صداي مادرم را از اعماق جنگل مي‌شنيدم كه ناله مي‌كرد و كمك مي‌خواست و صداي دور پدرم را كه مستانه آواز مي‌خواند. مادر‌بزرگ مي‌گفت مادرم را خرس دزديده، دهاتي‌ها ماجراي ديگري مي‌گفتند. زمزمه‌هايشان را مي‌شنيدم. مي‌گفتند مادرم عاشقي ديرين داشته. چند شب بعد از به دنيا آمدن من، با عاشقش به جنگل مي‌زند. پدرم تعقيب‌شان مي‌كند. سه روز بعد خنجر، لباس‌هاي پاره و مشتي استخوان جويده‌اش را توي جنگل پيدا مي‌كنند. قصه‌هاي ضد‌و‌نقيض، ذهن كودكيم را آشفته مي‌كرد. يك روز در راه مدرسه، ناگهان راهم را كج كردم سر از جنگل در‌آوردم. بي‌اختيار مادرم را فرياد مي‌كردم. چند ساعت راه رفتم تا به جوي آبي رسيدم و پاهايم را انداختم توي آب. احساس كردم كسي پشت سرم است. برگشتم و خرسي را ديدم با دهان كف‌آلود و گلويي خون‌چكان كه مي‌خواست به من حمله كند. ناگهان تو در هيئت فرشته‌اي زيبا با بالهاي آبي ، مرئي و مجسم، بر من ظاهر شدي. با آمدن تو خرس محو شد. آمدي نشستي كنار من. زل زدم به چشمانت. خودم را ديدم توي دشتي وسيع و يك‌پارچه سبز، بي‌خيال و رها مي‌دوم و آوازي كودكانه مي‌خوانم. خوابم برد. نصف‌شب، مادر‌بزرگ و چند‌تا از دهاتي‌ها پيدايم كردند. بعد از آن هر‌روز آمدم كه تو را ببينم، نبودي. دهاتي‌ها مي‌گفتند ديوانه شده‌ام. قصه‌ها ساختند كه از مادري بد‌كاره و پدري كه خود را به كشتن داده، بچه‌اي ديوانه درست مي‌شود. مادر‌بزرگ فقط گريه مي‌كرد. بالاخره يك روز بار‌و‌‌بنديل‌مان را جمع كرد و از روستا كوچ كرديم...
بلند شدم و توي پارک قدم زدم. حس غريبي به‌ سراغم آمده بود. دلم هواي مادرم را کرد. بغضم ترکيد، بعد از سال‌ها. نشستم روي يک نيمکت و به حال خودم زار زدم. تو در هيئتي شبيه خدايان معابد بودايي ظاهر شدي، نيمه‌مرئي و معوج. خنجر را در آوردم. زل زدم به تيغه‌ي براقش. دسته‌ي استخواني‌اش را توي مشتم فشردم. بي‌اختيار بلند شدم و راه افتادم. سر از راه‌آهن در‌آوردم. بليط خريدم و سوار قطار شدم...
دلم شور مي‌زند. سال‌ها از آخرين باري که روستا را ديده‌ام مي‌گذرد. حس عجيبي دارم. هواي کوپه خفه و دم‌کرده است. بايد بروم کمي‌توي قطار قدم بزنم...
o
کاش توي اين روزهاي يخزده مي‌‌آمدي. زمهرير ناجوري است. انگار از زمين هم برف مي‌جوشد. سکوت همه‌ي سوراخ سنبه‌هاي جنگل يك‌دست سفيد را پر کرده. نمي‌دانم چند وقت است کنار اين جوي منجمد نشسته‌ام. ماه‌ها، سال‌ها و شايد قرن‌هاست منتظرم در هيئتي ظهور كني و دوباره همچون كودكي در بي‌خيالي مطلق چشم‌هايت غرق شوم...
اين آخرين و واقعي‌ترين داستانم را به شعله‌هاي آتش مي‌سپارم. شايد كلمات سوار بر دود در گوشه‌اي از آسمان به تو برسند. خنجر را هم به آتش مي‌دهم؛ با انتظار تو، هيچوقت هيچ خرسي به من حمله نمي‌كند...
مهدي شفيعي زرگر
تهران- پاييز 84

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34367< 9


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي